دارکوب

جنگل در آتش است و دارکوب دیوانه وار می کوبد به دار؛ دلم به حال مرغان عشق می سوزد که بی خبر از زمان، به هم دانه تعارف می کنند...

دارکوب

جنگل در آتش است و دارکوب دیوانه وار می کوبد به دار؛ دلم به حال مرغان عشق می سوزد که بی خبر از زمان، به هم دانه تعارف می کنند...

5

وقت کم می آورم. جالب است. احساس می کنم زندگی دارد مرا با خود می کشد. چو تخته پاره بر موج..

4

آدامس های تریدنت همه شان نم کشیده اند.یک بسته شان را که باز کردم فهمیدم. فروشنده شان موقع فروش هیچ بهم نگفته بود.صبح که داشتم ساندویچ درست میکردم دیدم نصف زرورق های ساندوبچی که خریده ام به هم چسبیده اند و قابل استفاده نیستند. فروشنده شان موقع فروش هیچ بهم نگفته بود ... میوه هایی که میوه فروش برایم گذاشته بود بیشترشان گندیده بود . گندیده ها را توی نایلونی که دستم داد زیر سالم ها گذاشته بود که متوجه نشوم...

آه..دیگر فهمیده ام روزگار خوشبینی گذشته است. هر کسی میخواهد جنس بنجل خود را به آدم قالب کند. اگر همان لحظه متوجه شدی و  اعتراض کردی که هیچ، و گرنه کلاهت بدجوری پس معرکه است.  چه روزگار مرخرفی شده است. فاجعه آنجاست که عاشق کسی بشوی و بعد بفهمی...

3

امروز بازارم خوب بود. خداراشکر هر چه ساندویچ و شربت خانگی داشتم فروختم.صبحانه هم آش و نان و پنیر بود که تمام شد. جمعا نود تومان دخلم شد.بعد دیدم دیگر دلیلی نداردتوی مغازه بمانم! سریع جمع و جور کردم؛ از توی کمد قبض برق کذایی را برداشتم و راه افتادم سمت اداره امور مشترکین برق. توی راه زیر تابش نور آفااب آنقدر گرم بود که پوست دستم داشت تاول میزد.. آخر وفت اداری رسیدم  اداره ی برق.

 همه کارمندها توی اتاق هایشان داشتند با هم بگوبخند می کردند. انگار وقت ناهار و نمازشان بود. از شدت کرما سرم گیج میرفت. یک کارمند توی راهرو مرا دید. گفت بفرمایید کارتان چیه؟ گفتم برای اعتراض به قبض برقم آمده ام. نگاهی به قبض برق این دوره و دوره ی قبلی ام کرد و گفت شما این دوره سه برابر دوره قبلی تان مصرف داشته اید.گفتم من که نسبت به دوره قبل چیز اضافه ای نداشته ام.همان یخچال و فریزر قبلی بوده. کارمند با چشمهای سبزش نگاهم کرد و گفت برو از کنتور برق مغازه ات  با دوربین سه دقیقه  فیلم بگیر برایمان بباور ببینیم.اینطوری لازم نیست تا مامور بفرستیم کنتورتان را چک کند... درحالیکه از اداره خارج میشدم و آفتاب مثل تیغ به صورتم میخورد پیش خودم گفتم حداقل خوب شد که چند روز پیش یک  موبایل دوربین دار گرفتم.

2

پنج شنبه قبض برق برایم آمد. مبلغ اش ر ا که خواندم وا رفتم. پانصد و سی و پنج هزار تومان! بدون هیچ بدهی قبلی برای دو ماه اینقدر قبض برایم آمده. سعی کردم آرام و خونسرد باشم؛ نشد. ناخواسته دپرس شدم. این یک قانون کلی است، عموما روزهایی که دپرس هستم حادثه های ناگوار و اعصاب خوردکن به طرز غریبی خبردار می شوند، جملگی تشریف می آورند تا بزم مرا تکمیل کنند. آنقدر که دیگر کم بیاورم و سه تا بستنی میوه ای دومینو را با بغض پشت سر هم بخورم. آنقدر که توی گرمای بالای 50 درجه خیابان، هندزفری موبایل را بچپانم توی گوشم و توی مسیر خانه سوار بر موتور در حالیکه باد داغ پوست صورتم را بر می دارد ترانه چشمای منتظر قمیشی گوش بدهم... باید فکری برای قبض برق کنم!

1

ساعت سه بعد از ظهر روز جمعه است. من یک وبلاگ درست کرده ام. همین!