دارکوب

جنگل در آتش است و دارکوب دیوانه وار می کوبد به دار؛ دلم به حال مرغان عشق می سوزد که بی خبر از زمان، به هم دانه تعارف می کنند...

دارکوب

جنگل در آتش است و دارکوب دیوانه وار می کوبد به دار؛ دلم به حال مرغان عشق می سوزد که بی خبر از زمان، به هم دانه تعارف می کنند...

3

امروز بازارم خوب بود. خداراشکر هر چه ساندویچ و شربت خانگی داشتم فروختم.صبحانه هم آش و نان و پنیر بود که تمام شد. جمعا نود تومان دخلم شد.بعد دیدم دیگر دلیلی نداردتوی مغازه بمانم! سریع جمع و جور کردم؛ از توی کمد قبض برق کذایی را برداشتم و راه افتادم سمت اداره امور مشترکین برق. توی راه زیر تابش نور آفااب آنقدر گرم بود که پوست دستم داشت تاول میزد.. آخر وفت اداری رسیدم  اداره ی برق.

 همه کارمندها توی اتاق هایشان داشتند با هم بگوبخند می کردند. انگار وقت ناهار و نمازشان بود. از شدت کرما سرم گیج میرفت. یک کارمند توی راهرو مرا دید. گفت بفرمایید کارتان چیه؟ گفتم برای اعتراض به قبض برقم آمده ام. نگاهی به قبض برق این دوره و دوره ی قبلی ام کرد و گفت شما این دوره سه برابر دوره قبلی تان مصرف داشته اید.گفتم من که نسبت به دوره قبل چیز اضافه ای نداشته ام.همان یخچال و فریزر قبلی بوده. کارمند با چشمهای سبزش نگاهم کرد و گفت برو از کنتور برق مغازه ات  با دوربین سه دقیقه  فیلم بگیر برایمان بباور ببینیم.اینطوری لازم نیست تا مامور بفرستیم کنتورتان را چک کند... درحالیکه از اداره خارج میشدم و آفتاب مثل تیغ به صورتم میخورد پیش خودم گفتم حداقل خوب شد که چند روز پیش یک  موبایل دوربین دار گرفتم.

نظرات 1 + ارسال نظر
لبخند ماه یکشنبه 18 مرداد 1394 ساعت 18:28

گوشی نو مبارک..


همون اشتباهی که گفتم رخ داده

مرسی
ممکنه.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.