دارکوب

جنگل در آتش است و دارکوب دیوانه وار می کوبد به دار؛ دلم به حال مرغان عشق می سوزد که بی خبر از زمان، به هم دانه تعارف می کنند...

دارکوب

جنگل در آتش است و دارکوب دیوانه وار می کوبد به دار؛ دلم به حال مرغان عشق می سوزد که بی خبر از زمان، به هم دانه تعارف می کنند...

پاساژ 1

من معمولا اولین نفری هستم که هر روز صبح وارد پاساژ می شوم. هر روز صبح قبل از ساعت شروع به کار پاساژ  مرد نگهبان مرا که می بیند بدون یک کلمه حرف کرکره فلزی را تا نصفه بالا می برد و من در حالیکه معمولا هر دو دستم پر است کمرم را خم می کنم و وارد پاساژ قدیمی و  نیمه تاریکی می شوم که شاید هم سن خودم عمر دارد و به طرز مشکوکی حس می کنم آن چیزی که به ظاهر نشان می دهد نیست. از کنار مغازه های طبقه همکف ردمی شوم که  ردیف بسته اند و شبیه  پلکهای بسته جسدی هستند که طی یک اتفاق ناشناخته فوت کرده و همین یک ساعت پیش درازش کرده اند روی تخت اتاق ساکت و سرد مرده خانه. چراغهای راهرو هنوز روشن نشده اند که من پله ها را طی می کنم و به طبقه اول می رسم. این جا سوت و کور تر و کم نور تر از طبقه همکف است. باز از جلوی پلکهای بسته رد می شوم. گاهی چیزی توی ویترین مغازه ای توجهم را جلب می کند. می ایستم و نگاهش می کنم.  این لحظه شبیه صحنه ای از فیلم مردگان متحرک است. نمی دانم چرا. از جلوی مغازه ای رد می شوم. نوری توجهم را جلب می کند. می ایستم.  می بینم که در حالیکه مغازه تاریک است مانیتور دوربین مداربسته مغازه چهار تصویر را همزمان نشان می دهد که یکیشان خودم هستم که پشت ویترین ایستاده ام. دستم را تکان می دهم. تصویر توی مانیتور با تاخیر کوچکی دست تکان می دهد. چند تا حرکت مبهم می کنم و وقتی یادم می آید که این تصاویر در حال ضبط شدن هستند خودم را جدی می گیرم و به این فکر می کنم که یکروز صاحب مغازه همینطوری بنشیند پای فیلمهای ضبط شده دوربین مغازه و ببیند که توی تاریکی یک نفر صورتش را چسبانده به شیشه ویترین و دارد به طرز مضحکی می خندد... این پاساژ شبیه یک ماشین مکنده زمان چندین سال است که مرا توی خودش حبس کرده...الان به طرز فجیعی خوابم می آید. اگر حسش بود از اتفاقات عجیبی که توی این پاساژ مخوف و مرموز برایم افتاده و دارد می افتد خواهم نوشت.. پاساژی که شاید تمام کارکنانش مرده باشند در حالیکه هر روز می بینمشان که از ساعت معینی تا ساعت معین دیگر توی راهرو ها راه می روند و پشت پلک های مغازه هایشان می نشینند و به بیرون نگاه می کنند..هیچ مشتری وارد مغازه ها نمیشود.دارم به این نتیجه ترسناک میرسم که من دارم هر روز به مردگان غذا و نوشیدنی میدهم..

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.