دارکوب

جنگل در آتش است و دارکوب دیوانه وار می کوبد به دار؛ دلم به حال مرغان عشق می سوزد که بی خبر از زمان، به هم دانه تعارف می کنند...

دارکوب

جنگل در آتش است و دارکوب دیوانه وار می کوبد به دار؛ دلم به حال مرغان عشق می سوزد که بی خبر از زمان، به هم دانه تعارف می کنند...

جنگ سرد

جیرجیرک ها به شهر حمله کرده اند... جیرجیرک های سیاه و درشت ناگهان شهر را اشغال کرده اند. هیچ کس نفهمیده در کدامین شب، طی کدام لشکرکشی و از چه مسیری وارد شهر شده اند. همین دیروز پنج تایشان را کشتم. شب که از سر کار آمدم پشت در ورودی هال یکی شان به پیشوازم آمد، اول فکر کردم سوسک است، ثابت مانده بود، وقتی آرام دمپایی را بالا بردم تا بزنمش ناگهان بال درآورد و  توی صورتم پرید...! جاخوردم، به هر مکافاتی بود دخلش را آوردم. این اولین جدال تن به تن بود. دومی  توی اتاقم پیدایش شد، فکرش را هم نمی کردم به این سرعت نفوذ کرده باشند به قلب خطوط دفاعی ما، از این غفلت و رکب خوردن عصبی شدم، تا آمدم بجنبم و بزنمش رفت زیر خرت و پرت ها، خدای من.. آنهم درست وقتی که همه خواب بودند و چراغها را خاموش کرده بودند، کسی انگار خبر از هجوم این حشرات سیاه نداشت.. پیدا کردنش وقتم را گرفت.، لامصب ها انگار هوش مصنوعی دارند، یک نفر انگاربه طرز هوشمندانه و در عین حال سادیسمانه ای برنامه ریزی شان کرده، خوب بلدند بروند یک گوشه کور و نفسشان را حبس کنند، کوچکترین حرکت و نور را حس می کنند و از جایشان تکان نمی خورند تا اوضاع آرام شود، بعد که مطمئن شدند جایشان امن است و دست آمیزاد بهشان نمی رسد، اسلحه مخرب شان را رو می کنند، یک ارتعاش صوتی زیر با فرکانس متقاطع که به طرز وحشتناکی روی تک تک نورون های سیستم مرکزی اعصاب انسان اثر متلاشی کننده دارد؛ شبیه پیام مورس می ماند که دارند برای همدیگر می فرستند.جیرجیرک های سیاه لعنتی.. وقتی هم که می کشی شان بوی بدی ازشان متصاعد می شود که حال آدم را به میزند. نمی شود روی قالی و موکت کشتشان، چون محتویات بدنشان خالی می شود و فرش را به گند می کشد، باید از خانواده ام در مقابل شان محافظت کنم، مادرم با دیدنشان می ترسد، همین امشب هم زن برادرم ناغافل توی حیاط مورد حمله یکی شان قرار گرفت و نفس نفس زنان به داخل دوید. برادرم گلادیاتور وارانه مهاجم را از پا درآورد...

جیرجیرک ها شهر را به محاصره درآورده اند.معلوم نیست مقر اصلی شان کجاست و تحت فرمان چه کسی فرماندهی می شوند. آستانه تحمل شهروندان شهر در حال فروپاشی است. کوچه ها و خیابان ها پر شده است از اجساد سیاهی که گوشه و کنار له شده اند. مورچه ها در اکیپ های منسجم  وارد عمل شده اند. وظیفه شان جمع آوری اجسادقربانیان از سطح شهر است. اجساد سربازان دشمن را به کمک هم و در نظم و سکوتی مرموز تشییع کرده و به مکان نامعلومی می برند. واقعیتش این است که من به آنها مشکوکم! فکر می کنم  اجساد کشته شدگان جنگ را به پشت جبهه منتقل می کنند تا به دست خانواده هایشان برسد..جنگ سردی در حال وقوع است. انسانها به شدت در حال قتل عام جیرجیرک ها هستند. شمار کشته شدگان دشمن به علل نامشخصی در هیچ رسانه ای اعلام نمی شود. شاید بخاطر روحیه دادن به مردم باشد تا نفهمند چه جنگی  دارد بیخ گوششان اتفاق می افتئد. شب هنگام، صدای تق تق دمپایی ها و کفش ها از گوشه و کنار شهر به گوش می رسد، جیغ های کوتاه زن ها و بچه ها آرامش شهر را به هم زده،.. باید مراقب بود.، هر لحظه امکان حمله و درگیری تن به تن وجود دارد.. دمپایی، کفش، هر چیزی که بتوان به سرعت از آن استفاده کرد و دشمن را از پادرآورد باید دم دست باشد. چراغ ها را باید خاموش کرد، نور آنها را به سمت خودش می کشد، البته می توان از نور بعنوان تله هم استفاده کرد ولی به ریسکش نمی ارزد، تیرهای چراغ برق یا چراغهای روشنایی مکان های خطرناکی هستند، هنگام عبور از زیر آنها باید به شدت مراقب بود. حتی اجساد قربانیان دشمن را نباید دست کم گرفت، زنده و مرده شان شبیه هم است، هر کجا رویت شدند باید قلع و قمع شوند، چه زنده و چه مرده، زمان آتش بس نامعلوم است. جنگ جنگ تا پیروزی!

نظرات 2 + ارسال نظر
لبخند ماه دوشنبه 17 خرداد 1395 ساعت 17:10 http://Www.labkhandemah.blogsky.com

دست مریزاد
با این نوشته ما هم در میدان جنگ حضور داشتیم

دشمن در حال نابودیه

لبخند ماه دوشنبه 17 خرداد 1395 ساعت 17:09 http://Www.labkhandemah.blogsky.com

ناگفته های جنگ کی منتشر می شود؟!

ناگفته ای نیست.. هر چه هست عیان است!
لنگه کفش ها مشغول کارند

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.