زندگی برایم نمانده.. صبح ها بدون خوردن صبحانه به محل کارم می روم تا صبحانه بفروشم به دیگران! شده ام مصداق همان مرد کوزه گر نگون بخت که از کوزه شکسته آب می نوشید. خلاصه شده ام توی دو متر جا. پشت یک میز ویترینی شیشه ای که حد فاصل دنیای سرد و تاریک من است با دنیای گرم و روشن دیگران. بوی روغن سوخته ی فر ساندویچی تمام تنم را می گیرد. یادم نیست آخرین بار کی عطر زده ام. یادم نیست آخرین بار کی چشمان رنگی زنی را دیده ام. کاش سرطان همان موقع مرا از پا درآورده بود. آدم ها از من دورند... آدم ها از من دورند.
زیبایی ها را هم میتوانید به این زیبایی نگارش کنید؟
اگر حسش بود شاید.