دارکوب

جنگل در آتش است و دارکوب دیوانه وار می کوبد به دار؛ دلم به حال مرغان عشق می سوزد که بی خبر از زمان، به هم دانه تعارف می کنند...

دارکوب

جنگل در آتش است و دارکوب دیوانه وار می کوبد به دار؛ دلم به حال مرغان عشق می سوزد که بی خبر از زمان، به هم دانه تعارف می کنند...

صفر پنج

من سربازی نرفتم. به خاطر ضعیفی چشم هایم به من معافیت پزشکی  دادند. یادم می آید آن اوایل که کارت معافیت پزشکی ام را تازه گرفته بودم آشناها و رفیق ها می گفتند پسر خوش به حالت معاف شدی.. دو سال جلو افتادی.. باری به خیال خودم شانس با من یار بود که معاف شده بودم از دو سال خدمت سربازی.. بماند که بعدها فهمیدم  این ظاهر قضیه است و به به و چه چه کردن هایم بیخود بوده.  وقتی که آزمونهای استخدامی دولتی و غیر دولتی را یکی پس از دیگری به خاطر عدم قبول کارت معافیت پزشکی از دست دادم، وقتی که همان آشناها و رفیق ها که حسرت معافیت مرا می خوردند خدمت سربازی شان را به هر مشقتی که بود تمام کردند و برگشتند و یکی یکی خبرشان را می شنیدم که فلان اداره و فلان سازمان استخدام شده اند در حالیکه من بیکار بودم و سن کارم داشت از دست می رفت، همان موقع فهمیدم که چه به سرم آمده.. این  تازه تیتر درشت مصیبتی بود که گرفتارش شده بودم. هیچ درجه نظامی را نمی شناختم. هنوز هم که هنوز است فرق درجه یک سرهنگ را با سرگرد یا ستوان نمی دانم. همه درجه ها را شکل هم میبینم. ستاره و قبه برایم معنی ندارد. فرق بین گردان و گروهای و تیپ و لشکر را که دیگر هیچ نمی دانم. هر وقت توی جمعی هستم و حرف خاطرات سربازی می شود و هر کسی خاطره ای تلخ یا شیرین برای گفتن دارد من همان مرد بی خاطره ای هستم که فقط لبخند می زند. هیچ تصوری ندارم از خدمت و پادگان و آشخوری و پست دادن و پوتین و و کلاه و لباس. هنوز هم وقتی توی اتوبوس و مترو و خیابان سربازی می بینم که گوشه ای ایستاده یا نشسته، سرتا پایش را ورانداز می کنم، دنبال یک چیزی می گردم که نمی دانم چیست،..

از دیروز خبر سقوط اتوبوس حامل سربازهایی که تازه دوره آموزشی شان را در پادگان صفرپنج کرمان تمام کرده بودند و متعاقب آن مرگ نوزده سرباز توی خبرها و شبکه های اجتماعی به چشم می خورد. نوزده سرباز از پادگان صفر پنج کرمان.. صفر پنج.. این کد چقدر برایم عجیب است. یک حس خاصی دارم وقت تکرار کردنش. چقدر حرف و حدیث ها راجع به پادگان صفر پنج کرمان شنیده ام..جایی که معروف بود به سخت بودن و وحشتناک بودن... جایی که شایعه کرده بودند روی دیوارش عکس یک خروس  نقاشی کرده اند که تخم گذاشته، یعنی که کاری می کنند به سرباز که حتی اگر خروس هم باشد مجبور بشود تخم بگذارد! چقدر حرف ها و حدیث ها بود بین هم سن و سال هایم.. حالا باز اسم صفر پنج سر زبان ها افتاده. نه به خاطر عکس خروس روی دیوارش و نه به خاطر تصویر ذهنی وحشتناکی که ازش وجود دارد بلکه به خاطر نوزده سرباز که آنجا بوده اند و توانسته اند از کابوسش عبور کنند. نوزده سرباز که دیگر نیستند. 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.