دارکوب

جنگل در آتش است و دارکوب دیوانه وار می کوبد به دار؛ دلم به حال مرغان عشق می سوزد که بی خبر از زمان، به هم دانه تعارف می کنند...

دارکوب

جنگل در آتش است و دارکوب دیوانه وار می کوبد به دار؛ دلم به حال مرغان عشق می سوزد که بی خبر از زمان، به هم دانه تعارف می کنند...

Forgive me... dad

پدرم مرد ساده ای است. از آن مردها که شاید توی قصه ها بشود شبیهش پیدا کرد. در 34 سالگی با زنی که سیزده سال با او اختلاف سنی داشت ازدواج کرد، ازدواجی که از نظر من کلا نادرست بود. مادرم با او هیچ وجه مشترکی نداشته و ندارد یا اگر هم دارد به اندازه همان توافقشان هست سر یک سری مسائل پیش پا افتاده و روزمره مثل خوردن چای نبات بعدازظهر. پدر من هیچ وقت توی زندگی اش ماشین نداشته. هیچ وقت ثروتمند نبوده. هیچ وقت سیاستمدار و دورو و حقه باز نبوده. بارز ترین مشخصه اش متانت و وقار و مبارزه اش با مشکلات در شرایط سخت هست و در نهایت سرخ نگه داشتن صورتش با سیلی. ای کاش بعضی خصوصیات اخلاقی اش را به ارث می بردم خصوصا صبور بودنش را و عاقبت اندیش بودنش را.. واقعا هر وقت توی جمع دوستان می بینم که کسی از پدرش ناراضی است و می گوید که پدرش خودخواه است، بداخلاق است یا مثلا دست بزن دارد تعجب می کنم. چون پدر من هیچوقت شبیه هیچ پدر دیگری نبوده و نیست.

این روزها می بینمش که شکسته و در خود فرورفته می نشیند روی مبل زهوار دررفته گوشه اتاق.. نایلون پر از قرص و دارویش را زیر نور لامپ کم مصرف بالای سرش باز میکند و غمگینانه قرص ها را دانه دانه با یک  لیوان آب قورت می دهد. پدری که همیشه برای من سمبل قدرت و توانمندی بود، این روزها زیر درد زانو و پروستات و فشار خون و ... کمر خم کرده و دارد می شکند.اما این ها درد اصلی من نیست.. درد من این است که هیچ عصایی نشده ام برای این روزهای سخت  او. روزگاری بود که میگفت دوست دارم اسم تو و برادرت را روی دو تا تابلو نوشته ببینم که بالای در مظب تان آویزان کرده اید. دکتر حمید و دکتر.. آن برادرم که از من کوچکتر بود سرنوشتش کشیده شد به کار در پتروشیمی و  زندگی تشکیل داد و بچه دار شد و به سامان رسید.. من  ولی در تند باد روزگار از سویی به سویی کشیده شدم و آخرش هم به خاطر بوی شدید  قرمه سبزی روشنفکرانه ای که توی سرم میچرخید سر از زندان درآوردم و بعد از آزادی هم سرطان به جانم افتاد...آن دو تابلو که قرار بود برآیند آرزوهای پدرم باشد هیچگاه نوشته نشد و من حتی نتوانستم آرزوی داماد شدن فرزند ارشدش را برآورده  کنم. حالا هم که از سرطان جان به در برده ام در آستانه 36 سالگی عاطل و باطل و بیکار و سایقه دار نشسته ام کنج اتاقم، سن کارم را از دست داده ام، توانایی کارهای معمولی را ندارم و دیگر هیچ امیدی به آینده ام در این دیار نیست...

دوست دارم یکی از همین روزها آنقدر مرد باشم که بروم کنار پدرم بنشینم و در حالیکه دارد ساکت و صبور آن قرص های لعنتی را می خورد دستهایش را بگیرم و به او بگویم : بابا مرا ببخش.. ببخش که هیچ نشدم.. ببخش که هیچ نشدم.. 


نظرات 1 + ارسال نظر
یاور مشیرفر جمعه 24 دی 1395 ساعت 11:49 http://moshirfar.blogsky.com

دوست گرامی. مدت هاست که خواننده خاموش وبلاگت هستم و البته همواره دست نوشته های شما را با لذت و اشتیاق فراوان می خوانم.

این که من نظری بدهم یا ندهم، و اساسا حق این را داشته باشم که نظری بدهم را نمیدانم. نه دوست نزدیک هستم و نه آشنایی که دلش به حال کس دیگری سوخته باشد.
آنچه داشته ام در زندگی شخصی خویش، عمدتا بر این بوده است که مسئولیت زندگی همه ما بر عهده خودماست و مسئولیت زندگی فرزند بر عهده خود فرزند. تصمیماتی که میگیریم و نمی گیریم است که بر آینده مان تأثیر دارند.
هر چقدر تصمیمی سخت تر و بزرگ تر باشد، دردش هم بیشتر خواهد بود و تحمل کردنش سخت تر.

به صورت جدی عرض میکنم که شخصی که میتواند این چنین بنویسد، در سایر زمینه ها هم مهارت و تخصص هایی دارد که بتواند از آن ها برای پیشرفت و ثروت آفرینی سود بجوید. شاید تنها باید با خود روبرو شده و برای پیشرفت شخصی، خود را بهتر شناخت که «شناخت» افت و خیزها و دستاوردها و نداشته ها، مهم ترین اصل برای بالندگی است.

امیدوارم و البته تا حدی مطمئنم که شما راه خودتان را پیدا خواهید کرد.

موفق باشید.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.