دارکوب

جنگل در آتش است و دارکوب دیوانه وار می کوبد به دار؛ دلم به حال مرغان عشق می سوزد که بی خبر از زمان، به هم دانه تعارف می کنند...

دارکوب

جنگل در آتش است و دارکوب دیوانه وار می کوبد به دار؛ دلم به حال مرغان عشق می سوزد که بی خبر از زمان، به هم دانه تعارف می کنند...

Shut Down

گوشی ام زنگ خورد. جواب دادم.  پشت خط کسی داشت گریه می کرد، شاید هم می خندید، گاهی مرز بین خنده و گریه ناپیداست. توی مغازه بودم. دو تا لپ تاپ جلویم در حال نصب ویندوز بود، سیستم عامل های بی مصرفِ پرطمطراق؛ صدای پشت خط هق هق می کرد.. پرسیدم چه شده؟ چیزی گفت که نامفهوم بود.. دوباره پرسیدم چی شده؟؟ گفت "فاطمه مرده..! " چند بار دیگر هق هق کرد و تماس قطع شد..

ویندوزها برای چه نصب می شوند؟ نقش یک ویندوز در زندگی یک انسان چیست؟ چندمرتبه باید توی یک زندگی معمولی ویندوز نصب کرد؟

 فاطمه هفده سال بیشتر نداشت. سرطان خون گرفته بود، لنفوم، بیماری بی پیری که ناگهان از ناکجای درونت سر در می آورد و بی هیچ دلیل منطقی آنقدر رشد می کرد تا خودت و در واقع خودش را از بین می برد.. خوشکل بود، تف به این زندگی.. هفده سالگی آخر سنی نیست که بخواهی مرگ را تویش تجربه کنی. هنوز شاید یک ویندوز هم نصب نکرده ای روی یک کامپیوتر خانگی.. دوست هایت دارند کلش آف کلنز بازی می کنند و توی سر همدیگر می زنند و تو بایداین وسط یکهو بمیری! ول کنی و بروی و دیگر پشت سرت هم نگاه نکنی که چقدر آدم هست که باید بنشینند و ویندوز نصب کنند تا وقت مردنشان برسد..

من از سرطان و مرگ وارهیده ام که بنشینم یک گوشه دنج و پرت ویندوز نصب کنم و هر چند وقت یکبار گوشی ام زنگ بخورد و کسی بهم  بگوید که یک نفر دیگر تمام کرده.. 

دکمه Shut down مرا یکی بفشارد لطفا.


سکانسی از شب

شب ها تا صبح بیدارم. شبیه بوف ها که بر ویرانه ها می نشینند. امشب  نمی دانم چه شد که قبل از ساعت دوازده خوابم گرفت؛شاید این تاثیر یک بسته قرص خوابی بود که گذاشته بودم بغل تختم تا بخورم و بخوابم..  وقتی که  آشفته بیدار شدم خیال کردم صبح شده. لحظه ای خوشحال شدم از اینکه بالاخره یک شب را شبیه آدمیان صبح کرده ام. گرمم بود. خوابی که دیده بودم توی سرم می چرخید.. گوشی را برداشتم و به کسی پیام دادم. کسی که نمی دانستم کجاست و چرا از بین آنهمه آدم، او توی خواب من آمده. سه جمله برایش نوشتم: "سلام.. خوبی.. خوابت رو دیدم.. " دکمه ارسال را که زدم پشیمان شدم ولی دیگر بی فایده بود سیگنالها پیام مرا با خود برده بودند.. تشنه ام بود. پا شدم و از شیر آب دو لیوان آب خوردم. آب که از لوله بیرون می آمد شبیه شیر سفید بود ولی توی لیوان که می ریخت بی رنگ می شد. سینه ام خنک شد. بدنم کرخت بود. برگشتم به تخت خوابم. جایی که  زنده بودن و مردن  روی آن برای من به یک اندازه راحت بود. توی تاریک روشن اتاق گوشی را برداشتم  و دریچه دنیای مجازی را گشودم. آیا این دنیای واقعی من نبود؟ اینستاگرام را باز کردم. مملو بود از عکس... آدمهایی که می خندیدند، آدمهایی که گریه می کردند، آدمهایی که عشق را التماس می کردند و آدمهایی که از عشق ابراز انزجار می کردند.. آدمهایی که یک روز خوب را در کنار کسی گذرانده بودند و عکس خودشان را گذاشته بودند که بقیه هم ببیند و توی دلشان لابد بگویند خوش به حال شما که روزهای خوب دارید ما که نداریم..اما من هیچ توی دل نداشتم به جز غمی مهیب که از پسش بر نمی آمدم...
ساعت از شش صبح که گذشت صدای عبور بی امان ماشین ها را شنیدم که به جای خروس ها صبح را نوید می دادند و سکوت آرامش بخش شب را به طرز فجیعی می شکستند. صدایشان استرس می انداخت به جانم.  دلم میخواست صاحبان این ماشین ها الان خواب باشند نه در حال رانندگی. ولی خب نمی شد. آنها داشتند می رفتتند دنبال زندگی.. چیزی که من نداشتم.. چیزی که من نمی خواستم که داشته باشم.