دارکوب

جنگل در آتش است و دارکوب دیوانه وار می کوبد به دار؛ دلم به حال مرغان عشق می سوزد که بی خبر از زمان، به هم دانه تعارف می کنند...

دارکوب

جنگل در آتش است و دارکوب دیوانه وار می کوبد به دار؛ دلم به حال مرغان عشق می سوزد که بی خبر از زمان، به هم دانه تعارف می کنند...

سکانسی از شب

شب ها تا صبح بیدارم. شبیه بوف ها که بر ویرانه ها می نشینند. امشب  نمی دانم چه شد که قبل از ساعت دوازده خوابم گرفت؛شاید این تاثیر یک بسته قرص خوابی بود که گذاشته بودم بغل تختم تا بخورم و بخوابم..  وقتی که  آشفته بیدار شدم خیال کردم صبح شده. لحظه ای خوشحال شدم از اینکه بالاخره یک شب را شبیه آدمیان صبح کرده ام. گرمم بود. خوابی که دیده بودم توی سرم می چرخید.. گوشی را برداشتم و به کسی پیام دادم. کسی که نمی دانستم کجاست و چرا از بین آنهمه آدم، او توی خواب من آمده. سه جمله برایش نوشتم: "سلام.. خوبی.. خوابت رو دیدم.. " دکمه ارسال را که زدم پشیمان شدم ولی دیگر بی فایده بود سیگنالها پیام مرا با خود برده بودند.. تشنه ام بود. پا شدم و از شیر آب دو لیوان آب خوردم. آب که از لوله بیرون می آمد شبیه شیر سفید بود ولی توی لیوان که می ریخت بی رنگ می شد. سینه ام خنک شد. بدنم کرخت بود. برگشتم به تخت خوابم. جایی که  زنده بودن و مردن  روی آن برای من به یک اندازه راحت بود. توی تاریک روشن اتاق گوشی را برداشتم  و دریچه دنیای مجازی را گشودم. آیا این دنیای واقعی من نبود؟ اینستاگرام را باز کردم. مملو بود از عکس... آدمهایی که می خندیدند، آدمهایی که گریه می کردند، آدمهایی که عشق را التماس می کردند و آدمهایی که از عشق ابراز انزجار می کردند.. آدمهایی که یک روز خوب را در کنار کسی گذرانده بودند و عکس خودشان را گذاشته بودند که بقیه هم ببیند و توی دلشان لابد بگویند خوش به حال شما که روزهای خوب دارید ما که نداریم..اما من هیچ توی دل نداشتم به جز غمی مهیب که از پسش بر نمی آمدم...
ساعت از شش صبح که گذشت صدای عبور بی امان ماشین ها را شنیدم که به جای خروس ها صبح را نوید می دادند و سکوت آرامش بخش شب را به طرز فجیعی می شکستند. صدایشان استرس می انداخت به جانم.  دلم میخواست صاحبان این ماشین ها الان خواب باشند نه در حال رانندگی. ولی خب نمی شد. آنها داشتند می رفتتند دنبال زندگی.. چیزی که من نداشتم.. چیزی که من نمی خواستم که داشته باشم.
نظرات 1 + ارسال نظر
عل دوشنبه 13 دی 1395 ساعت 04:20

برو ی روستایی جایی زندگی کن ، تو که کار نمیکنی دل و دماغشم نداری حداقل خودتو از زیبایی های مجانی دنیا و طبیعت محروم نکن ... به این فکر کن که یک صبح در یک روستای باصفا و پرآب با صدای گاو و گوسفند و خروس و الاغ و ... و مردم کشاورز بیدار بشی

دقیقا به فکرش هستم..

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.