دارکوب

جنگل در آتش است و دارکوب دیوانه وار می کوبد به دار؛ دلم به حال مرغان عشق می سوزد که بی خبر از زمان، به هم دانه تعارف می کنند...

دارکوب

جنگل در آتش است و دارکوب دیوانه وار می کوبد به دار؛ دلم به حال مرغان عشق می سوزد که بی خبر از زمان، به هم دانه تعارف می کنند...

6

من چاق هستم. از وقتی که یادم می آید چاق بوده ام. وزنم به جز مدت کوتاهی که عین اسب می دویدم و ورزش می کردمِ، همیشه روی مرز 100 کیلو بوده در حالیکه 178 سانت قد دارم. نتیجتاْ یک چیزی حدود بیست کیلو اضافه وزن را دارم یدک می کشم. بعضی دوستانم می گویند تو چاق نیستی، تپلی! من هیچوقت نفهمیده ام  فرق بین چاق بودن و تپل بودن چیست؟ فقط می دانم که تپل بودن یک جورهایی معنی بچه ننه بودن و سوسول بودن می دهد. فهمیده ام که همه رفیق هایی که سایز کمرشان کمتر از من بوده یک جورهایی دارند زندگی خودشان را می کنند که من نمی توانم. یک آدم چاق را خیلی ها آدمی تنبل می دانند که خیلی هم غذا می خورد ولی من نه تنبل هستم و نه به نظر خودم پرخورم. پدرم از کوچکی می گفت تو استعداد چاق بودن را داری! من نمی فهمیدم این دقیقا چه معنی می دهد. آیا باید جزو استعدادهای درخشان محسوب می شدم؟ چرا استعداد لاغر شدن را نداشتم؟ چرا بقول بابایم اگر حتی آب هم میخوردم چاق میشدم... از بچگی هر وقت گذرم به یک پاساژ لباس می افتد حس غریب و تلخی به من  دست می دهد. مغازه هایی که هیچکدام سایز مناسب من را ندارند. چقدر وحشتناک که از بین یک دنیا تیشرت و پیراهن و شلوار رنگارنگ و پر زرق و برق هیچکدام را نمی توانم انتخاب کنم چون با جمله سرد و بی روح "سایز شما را نداریم" مواجه می شوم. حالم به هم میخورد از این کمپانی های جین دوزی و تیشرت بافی! خیال می کنند مردم دنیا همه شبیه مانکن های توی ویترین های مغازه ها هستند. مرده شورشان را ببرد با این نادانی شان که یک قشر بزرگ ازانسانهای جهان را نادیده می گیرند و برایشان هیچ لباس زیبا وخوشرنگی تولید نمی کنند.بیشتر لباسهای سایز بزرگ بدرنگ و بد قواره هستند.آنوقت می گویند چرا آدم های چاق بیشتر افسرده می شوند. 

حتی کمپانی های ماشین سازی هم به فکر این نیستند که محل نشستن راننده را درماشینی که تولید می کنند کمی گل و گشادتر بسازند تا نفس آدمهای چاق توی یک وجب جا نگیرد.آن هم توی شهرهای بدآب و هوا مثل اینجا که وقتی توی ماشین ات می نشینی انگار در یک سونای خشک نشسته ای آنهم با یک صندلی تنگ و کوچک و فرمانی که چسبیده است به ران ها و شکمت. آخر آدمهای چاق چه گناهی کرده اند که باید به پای آدمهای لاغر بسوزند؟ 

همه شبکه های فشن و مد تصویر آدمهای لاغر را نشان می دهند که لبخند روی لبشان هست، دارند با کرشمه راه می روند و همه برایشان کف می زنند و سوت می کشند.هیچ مدیر شبکه فشننی فکر این را نمی کند که بینده های چاقی هم وجود دارند که غمگین و بغ کرده و تنها پای تلویزیون خانه شان نشسته اند و دارند حسرت داشتن چنین لباسهایی را می خورند... دیگر از مقوله جذابیت برای جنس مخالف می گذرم که برای همه واضح و مبرهن است که یک مرد چاق را هیچ زن و دختری دوست ندارد و این چقدر عذاب آور است..

من چاق هستم و احتمالا همچنان هم چاق خواهم ماند. نگویید لاغر شو چون این یک شبیه این می ماند که به یک فیل بگویی زرافه باش!  یک فیل یک فیل است و برای همیشه یک فیل خواهد ماند. کاش هیچوقت یک فیل را با یک زرافه مقایسه نمی کردند.کاش زرافه بودن معیار خوب بودن نبود.کاش هیچ فیلی برای اینکه زرافه نیست سرخورده نمی شد.همین.

5

وقت کم می آورم. جالب است. احساس می کنم زندگی دارد مرا با خود می کشد. چو تخته پاره بر موج..

4

آدامس های تریدنت همه شان نم کشیده اند.یک بسته شان را که باز کردم فهمیدم. فروشنده شان موقع فروش هیچ بهم نگفته بود.صبح که داشتم ساندویچ درست میکردم دیدم نصف زرورق های ساندوبچی که خریده ام به هم چسبیده اند و قابل استفاده نیستند. فروشنده شان موقع فروش هیچ بهم نگفته بود ... میوه هایی که میوه فروش برایم گذاشته بود بیشترشان گندیده بود . گندیده ها را توی نایلونی که دستم داد زیر سالم ها گذاشته بود که متوجه نشوم...

آه..دیگر فهمیده ام روزگار خوشبینی گذشته است. هر کسی میخواهد جنس بنجل خود را به آدم قالب کند. اگر همان لحظه متوجه شدی و  اعتراض کردی که هیچ، و گرنه کلاهت بدجوری پس معرکه است.  چه روزگار مرخرفی شده است. فاجعه آنجاست که عاشق کسی بشوی و بعد بفهمی...

3

امروز بازارم خوب بود. خداراشکر هر چه ساندویچ و شربت خانگی داشتم فروختم.صبحانه هم آش و نان و پنیر بود که تمام شد. جمعا نود تومان دخلم شد.بعد دیدم دیگر دلیلی نداردتوی مغازه بمانم! سریع جمع و جور کردم؛ از توی کمد قبض برق کذایی را برداشتم و راه افتادم سمت اداره امور مشترکین برق. توی راه زیر تابش نور آفااب آنقدر گرم بود که پوست دستم داشت تاول میزد.. آخر وفت اداری رسیدم  اداره ی برق.

 همه کارمندها توی اتاق هایشان داشتند با هم بگوبخند می کردند. انگار وقت ناهار و نمازشان بود. از شدت کرما سرم گیج میرفت. یک کارمند توی راهرو مرا دید. گفت بفرمایید کارتان چیه؟ گفتم برای اعتراض به قبض برقم آمده ام. نگاهی به قبض برق این دوره و دوره ی قبلی ام کرد و گفت شما این دوره سه برابر دوره قبلی تان مصرف داشته اید.گفتم من که نسبت به دوره قبل چیز اضافه ای نداشته ام.همان یخچال و فریزر قبلی بوده. کارمند با چشمهای سبزش نگاهم کرد و گفت برو از کنتور برق مغازه ات  با دوربین سه دقیقه  فیلم بگیر برایمان بباور ببینیم.اینطوری لازم نیست تا مامور بفرستیم کنتورتان را چک کند... درحالیکه از اداره خارج میشدم و آفتاب مثل تیغ به صورتم میخورد پیش خودم گفتم حداقل خوب شد که چند روز پیش یک  موبایل دوربین دار گرفتم.

2

پنج شنبه قبض برق برایم آمد. مبلغ اش ر ا که خواندم وا رفتم. پانصد و سی و پنج هزار تومان! بدون هیچ بدهی قبلی برای دو ماه اینقدر قبض برایم آمده. سعی کردم آرام و خونسرد باشم؛ نشد. ناخواسته دپرس شدم. این یک قانون کلی است، عموما روزهایی که دپرس هستم حادثه های ناگوار و اعصاب خوردکن به طرز غریبی خبردار می شوند، جملگی تشریف می آورند تا بزم مرا تکمیل کنند. آنقدر که دیگر کم بیاورم و سه تا بستنی میوه ای دومینو را با بغض پشت سر هم بخورم. آنقدر که توی گرمای بالای 50 درجه خیابان، هندزفری موبایل را بچپانم توی گوشم و توی مسیر خانه سوار بر موتور در حالیکه باد داغ پوست صورتم را بر می دارد ترانه چشمای منتظر قمیشی گوش بدهم... باید فکری برای قبض برق کنم!