دارکوب

جنگل در آتش است و دارکوب دیوانه وار می کوبد به دار؛ دلم به حال مرغان عشق می سوزد که بی خبر از زمان، به هم دانه تعارف می کنند...

دارکوب

جنگل در آتش است و دارکوب دیوانه وار می کوبد به دار؛ دلم به حال مرغان عشق می سوزد که بی خبر از زمان، به هم دانه تعارف می کنند...

4

آدامس های تریدنت همه شان نم کشیده اند.یک بسته شان را که باز کردم فهمیدم. فروشنده شان موقع فروش هیچ بهم نگفته بود.صبح که داشتم ساندویچ درست میکردم دیدم نصف زرورق های ساندوبچی که خریده ام به هم چسبیده اند و قابل استفاده نیستند. فروشنده شان موقع فروش هیچ بهم نگفته بود ... میوه هایی که میوه فروش برایم گذاشته بود بیشترشان گندیده بود . گندیده ها را توی نایلونی که دستم داد زیر سالم ها گذاشته بود که متوجه نشوم...

آه..دیگر فهمیده ام روزگار خوشبینی گذشته است. هر کسی میخواهد جنس بنجل خود را به آدم قالب کند. اگر همان لحظه متوجه شدی و  اعتراض کردی که هیچ، و گرنه کلاهت بدجوری پس معرکه است.  چه روزگار مرخرفی شده است. فاجعه آنجاست که عاشق کسی بشوی و بعد بفهمی...

نظرات 1 + ارسال نظر
لبخند ماه چهارشنبه 21 مرداد 1394 ساعت 20:40

روزگار بدی شده است!!

اوهوم..

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.