امروز از ظهر هوا ابری بود. ابری و گرفته و دم کرده. بهار اینجا از اواسط اسفند می رسد و دو سه هفته بعد جایش را می دهد به فروردین گرم.. مادرم از صبح به صرافت درست کردن سمنو افتاده است. مرا که قبل از ظهر فرستاد پی خریدن آرد از نانوایی محل.. تا آنجا که ذهنم یاری می کند این اولین باری ست که قرار است توی این خانه سمنو طبخ بشود. آن هم چه سمنویی.. من از فالگوش ایستادن و خاله زنکی بودن بدم می آید ولی اینها یعنی مادر و خواهر بزرگم انگار یک نقشه هایی توی سرشان دارند.. یکی نیست بهشان بگوید من اگر نخواهم زن بگیرم کی را باید ملاقات کنم که شما بساط سمنوی فرمالیته راه نیندازید که دختر همسایه مورد نظرتان را بکشانید بیایداینجا سمنو را هم بزند و من از پشت پنجره یک نظر او را ببینم!!
چند دقیقه پیش هم مادر گفت بیا وضو بگیر و سمنو را هم بزن توی دلت دعا کن که حاجت روا بشوی.. از شما چه پنهان وسط دعاهایم دعا کردم دختر همسایه امروز خانه نباشد..
بنده خدا مادر
مادر است دیگر...
حاجت روا بشوید
حاجت روا شدم.. طرف خانه نبود