دارکوب

جنگل در آتش است و دارکوب دیوانه وار می کوبد به دار؛ دلم به حال مرغان عشق می سوزد که بی خبر از زمان، به هم دانه تعارف می کنند...

دارکوب

جنگل در آتش است و دارکوب دیوانه وار می کوبد به دار؛ دلم به حال مرغان عشق می سوزد که بی خبر از زمان، به هم دانه تعارف می کنند...

سرماخوردگی

شیر آب آشپزخانه ام  چکه می کند. هر پنج ثانیه یک بار. هر چکه آب که میخورد به کف ظرفشویی در مغزم بارها انعکاس پیدا می کند.چکک.. چکککک..  با خودم می گویم شاید این آخرین چکه است  ولی چکه بعدی می افتد و بعدش هم چکه بعدی.. قطره های لعنتی.

دو روز است سرما خورده ام و سرماخوردگی  الحق که  مادر نانجیب و خطاکار  تمام بیماری هاست. مرضی که تا جانت را به لب نرساند، تا دستهایت را به نشانه تسلیم برایش بالا نبری به تجاوز وحشیانه اش به جسم و روح  تو پایان نخواهد داد. 

دو روز تعطیلی ام با همین ام المرض به فنا رفت. دلم میخواست می نشستم و چند تا فیلم می دیدم توی غار تنهایی خودم. از آن فیلم ها که محوشان بشود شد و مسخ شان؛ که نفهمی تخمه هایت  کی تمام شده اند و ندانی چند دقیقه از عمر لعنتی ات سپری شده.. نشد.

شیر آب آشپزخانه خبیثانه چکه می کند هنوز و این برای دیوانه شدن من کافیست. به همین منوال که پیش برود تا دقایقی دیگر روح من زیر ریتم این ضربه ها از درد به خود خواهد پیچید و گلویم را با دستان سفیدش خواهد فشرد.

باید برخیزم و راه را بر این قطرات ویرانگر بربندم ، سکوت تنها مرهم یک ذهن سرماخورده و نم کشیده است.


+ شیر را محکم بستم.. همه جا ساکت شد.. چقدر سکوت شب مرموز و زیباست.