دارکوب

جنگل در آتش است و دارکوب دیوانه وار می کوبد به دار؛ دلم به حال مرغان عشق می سوزد که بی خبر از زمان، به هم دانه تعارف می کنند...

دارکوب

جنگل در آتش است و دارکوب دیوانه وار می کوبد به دار؛ دلم به حال مرغان عشق می سوزد که بی خبر از زمان، به هم دانه تعارف می کنند...

شنبه

"شنبه" همسایه روبرویی ما بود..کارگر بود.. امروز سر کار سکته کرد و مُرد..! 

دخترهاش جیغ کشیدند.. خانه شان شلوغ شده بود.. پسرش "غلام" با آن بدن نیمه سالم و دست و پاهای کج و معوج اش بس که گریه کرد از حال رفت..  زن "شنبه" که هر روز بساط دعوایش به راه بود را نمیدانم چه حال بود امروز؛ شاید یکی از این جیغ ها متعلق به او بود.. جیغی که همیشه بر سر شوهر زنده اش می کشید و صدایش تا خانه ما می آمد  این بار بر سر مرده اش کشید و باز هم صدایش تا خانه ما آمد، این بار بلند تر از همیشه و دلخراش تر از همیشه...

تقریبا هر روز می دیدم  "شنبه" را که با دوچرخه زهوار در رفته قدیمی اش از در خانه بیرون می زد؛ سلام که می کردم با صدای دو رگه و گرفته اش میگفت "سالم بویی.. شاد بویی".. و چقدر هم که  من سالم و شاد می زیستم.. به گمانم دعای کارگرها به این راحتی ها مستجاب نمی شود..

 "شنبه"  تمام عمر کارگر بود و حمالی کرد؛ لباس هاش همیشه خدا خاکی رنگ بود و من نمی توانستم تشخیص دهم که لباسش خاکی است یا "خاکی".. آخرسر هم  سر همان کارگری تمام کرد..  دستمزد آخرین حمالی اش را نگرفته دست از کار کشید و رفت.. تمام شد.. راحت شد.. دیگر هم نمی بینمش که زیر تیغ آفتاب سوار دوچرخه با تن خسته رکاب بزند.. لازم هم نیست جایی بار خالی کند..

  خیابان ما از امروز دیگر شنبه ندارد؛

مردی  که برایم آرزوی شاد بودن و سالم بودن میکرد دیگر رفته ..

امروز تنها جمعه تاریخ است که دیگر هرگز، هرگز، هرگز رنگ شنبه را نخواهد دید...


+ اینجا هم شده محل ثبت مرگ و میر.. ببخشید! من فعلا چیز دیگری برای نوشتن ندارم.. 

نظرات 7 + ارسال نظر
Baran یکشنبه 10 شهریور 1398 ساعت 23:17 http://hafthflakblue.blogsky.com/

تسلیت عرض میکنم آقا.خداوند به شما و
خانواده محترم صبرو آرامش عنایت کنه.برای دل خواهر عزیز آرامش و صبر بیشتر آرزومندملطفاخیلی مراقب مادر داغدارباشید

Baran یکشنبه 10 شهریور 1398 ساعت 23:05 http://hafthflakblue.blogsky.com/

روحش شاد

بهامین شنبه 9 شهریور 1398 ساعت 15:51

روحش شاد

Edi شنبه 9 شهریور 1398 ساعت 10:51

دردنج جای جنگل، مانند روز پیش
هرگوشه ئی می آورد از صبحدم خبر
وزخنده های تلخ دلش رنگ می برد
نیلوفرکبود که پیچیده با « مَجر»


مانند روز پیش هوا ایستاده سرد
اندک نسیم اگرندود، وردویده ست
برروی سنگ خارا مرده ست کاکلی
چون نقشه ئی که شبنم ازاو کشیده ست.

بیهوده مانده ست ازاوچشم نیم باز
بیهوده تافته ست دراونورچون به سنگ
باهر نوای خوش چودرنگی به کار داشت
اینک پس نواش تن آورده زو درنگ.

درمدفن نوایش ازهوش رفته ست
بعد ازبسی زمان که بود گوش هوش
یاد نوای صبحش بر جای با هوا
می گیرد آن نوا را خاموشی ئی به گوش.

نگرفته ست آبی از آبی تکان ولیک
« مازو»ی پیرکرده سراز رخنه ئی بدر
مانند روز پیش یک آرام « میمرز»
پر برگ شاخه ایش به سنگی نهاده سر.

شنبه بی "شنبه" هم به خانه "شنبه"می آید ... اما با این تفاوت که این شنبه "شنبه "به خانه نمی آید!
:|

مانند روز پیش...

نگاه شنبه 9 شهریور 1398 ساعت 00:20 http://negahekohestan.blog.ir/

خدارحمتش کنه
منم اولین باری که از مردن یه آدم ناراحت شدم، پیرزن همسایه مان بود... خیلی مهربان و دوستداشتنی و خوش صحبت و خیرخواه بود...

احمد شاملو راست گفته:
راست است که صاحبان دل های حساس نمی میرند...بی هنگام ناپدید میشوند...

لبخند ماه جمعه 8 شهریور 1398 ساعت 19:00 http://Www.labkhandemoon.blog.ir

و دنیا از شنبه ها پر و خالی می شود

میان آن چه باید و نیست... عجب بیهوده بازاریست دنیا

امیر جمعه 8 شهریور 1398 ساعت 18:48 http://dashtemoshavvash.blogsky.com

سلام
بسیار زیبا و تاثیر گذار بود
این سرنوشت همه ی شنبه هاست که پشت سر هم راحت می شوند...

شنبه و جمعه هم نمی شناسد مرگ...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.