جمعه کارگر افغانی سیه چرده ای بود که توی آپارتمان روبروی خانه مان کارگری می کرد. نترس بود و بارها دیده بودمش که رفته آن بالای بالا، نوک داربست آهنی آپارتمان نیمه کاره و دارد کار می کند، اعتراف می کنم که حتی فکرش هم برایم ناممکن بود که بخاطر 50 هزار تومان پول ( و حتی چند برابرش) بتوانم بروم جایی بین زمین و آسمان بدون هیچگونه وسیله ایمنی و نگهدارنده ای بایستم و در حالیکه باد شدید دارد می وزد و داربست آهنی زیر پاهایم تکان های وحشتناک می خورد با آچار پیچ و مهره های خشک و خشن را محکم کنم. جمعه ولی انگار شباهتی با من نداشت. معلوم نبود آن بالا چطور دوام می آورد، اصلا زیر پایش را نگاه نمی کرد؟ سرش گیج نمی رفت؟
مرد افغان بدون حرف و شکایتی از صبح علی الطلوع می رفت آن بالا نزدیک ابرها کار می کرد. کسی چه می داند شاید آنجا حس می کرد که از زمین رها شده است، زمینی که حتی کشورش هم محسوب نمی شد. شاید آن بالا به فکر دخترک زیبا و ابروکشیده افغانی بود که روزی در بازار شلوغ کابل چشمهایش را از یک لحظه از زیر برقع آبی رنگ دیده و دلش لرزیده بود و فکرش را هم نکرده بود که این زندگی لعنتی روزی را بیاورد که دور از آن چشم ها در کشوری بیگانه چنین سخت و بی امنیت کار کند...
جمعه تنهایی آن بالا پیچ و مهره می بست و من از پایین که نگاهش می کردم حس می کردم که چقدر از من "بالاتر" است، چقدر محکم و استوار به نظر می رسید از این پایین، از این پایینی که هیچ هیچ هیچ نداشت به جز دست و پا زدن در گل و لای روزمرگی مزخرف ، هر چه بود آن بالا بود... زمین با تمام هارت و پورتش حرفی برای گفتن نداشت در مقابل مرد سیه چرده ای که او آسمان را به او ترجیح داده بود، تنها کاری که می توانست بکند این بود که از فرط حسادت هر طور شده او را به سوی خود بکشاند، دست آخر هم همین کار را کرد، آنقدر جاذبه اش را قوی کرد که جمعه را از آسمان به زیر کشید و در خود فرو برد، جمعه سقوط کرد. من نبودم که ببینم، ولی فکر می کنم، احساس می کنم که هنگام سقوط در آن ثانیه های بی وزنی، حتما چشم هایش را بسته بود، به چشم های دخترک اندیشیده و زیر لب چیزی را زمزمه کرده بود..