امروز روز پدر است. از دیروز همه اش دنبال فرصتی بودم که به پدرم روزش را تبریک بگویم و هدیه ای به او بدهم.. راستش برای من تبریک گفتن به پدرم برای روزی که به نام اوست نه اینکه سخت باشد ولی.. ولی هیچوقت آنطور که خواسته ام، آنطور که دلم میخواسته نتوانسته ام حرف دلم را به او بزنم... شاید بخاطر هیبتی باشد که نگاه پدرم دارد و زیر سنگینی نگاهش نتوانسته ام راحت حرفم را بزنم، شاید هم بخاطر اینکه همیشه یک خط قرمز نانوشته بین من و پدرم بوده که نتوانسته ام ازش رد بشوم و با پدرم رفیق باشم و خودمانی..هر چند که او همیشه با من مهربان بوده و برایم کم نگذاشته.
دیشب پدرم میخواست برای اعتکاف به مسجد جامع برود. وسایل شخصی اش را توی بقچه ای پیچیده بود که با خودش ببرد. نشسته بود روی صندلی و داشت جورابهایش را می پوشید. از در وارد شدم و دیدم که تنهاست. نزدیکش شدم و گفتم "بابا روزت مبارک..." همانطور که نشسته بود سرش را بالا آوردنگاهم کرد و گفت ممنون پسرم.. دولا شدم و دستش را گرفتم و بوسیدم.. سرم را بوسید.. هر چه توان داشتم در خودم جمع کردم تا بگویم بابا جان خیلی دوستت دارم.. هر چه تقلا کردم تا بگویم که مرا بخاطر همه چیز ببخش، که هنوز نتوانسته ام کسی بشوم که تو میخواسته ای، که آن قدر دستم خالیست که حتی هدیه ای کوچک هم نتواسته ام برایت بخرم.. نتوانستم.. زبان لعنتی ام نچرخید.
خواستم برای یکبار هم که شده به پدرم بگویم که معذرت میخواهم برای این همه بی سرو سامانی ام.. برای آن همه سرافکندگی که برایت به بار آوردم، برای رنج هایی که به تو تحمیل کردم، برای سفر مشهدی که همیشه دلم میخواسته با ماشینی که خودم از پول خودم خریده ام بهمراه مادر ببرمت و به دلم مانده.. خواستم بگویم ببخش که آرزوی داماد شدن فرزند ارشدت را به دلت گذاشته ام و هر بار که حرفش میشود رو ترش میکنم و میروم...
بابا جورابهایش را پوشید و بقچه اش را برداشت و آرام آرام رفت سمت در.. درد پاهایش اجازه نمیداد که درست راه برود.. نگاهش کردم و قلبم در سینه مچاله شد.. خداحافظی که کرد با بغض گفتم " بابا التماس دعا.."
روزشون مبارک