-
شنبه
جمعه 8 شهریور 1398 18:33
"شنبه" همسایه روبرویی ما بود..کارگر بود.. امروز سر کار سکته کرد و مُرد..! دخترهاش جیغ کشیدند.. خانه شان شلوغ شده بود.. پسرش "غلام" با آن بدن نیمه سالم و دست و پاهای کج و معوج اش بس که گریه کرد از حال رفت.. زن "شنبه" که هر روز بساط دعوایش به راه بود را نمیدانم چه حال بود امروز؛ شاید یکی از...
-
امیر عباس
شنبه 24 آذر 1397 01:35
امیر عباس را امروز به خاک سپردند.. پسر خواهرم که دو ماه هم عمر نکرد را امروز به خاک سپردند.. چقدر سخت است که خواهرم را داغدار ببینم... خدایا خودت به همه ما صبر و آرامش عطا کن... و البته فراموشی.. فراموشی این مصیبت... کاش بعدها که این متن را می خوانم مثل الان اشک از چشمم سرازیر نباشد و گلویم را بغضی لعنتی نفشارد...
-
روز پدر
شنبه 11 فروردین 1397 18:50
امروز روز پدر است. از دیروز همه اش دنبال فرصتی بودم که به پدرم روزش را تبریک بگویم و هدیه ای به او بدهم.. راستش برای من تبریک گفتن به پدرم برای روزی که به نام اوست نه اینکه سخت باشد ولی.. ولی هیچوقت آنطور که خواسته ام، آنطور که دلم میخواسته نتوانسته ام حرف دلم را به او بزنم... شاید بخاطر هیبتی باشد که نگاه پدرم دارد و...
-
سرماخوردگی
جمعه 19 آبان 1396 02:14
شیر آب آشپزخانه ام چکه می کند. هر پنج ثانیه یک بار. هر چکه آب که میخورد به کف ظرفشویی در مغزم بارها انعکاس پیدا می کند.چکک.. چکککک.. با خودم می گویم شاید این آخرین چکه است ولی چکه بعدی می افتد و بعدش هم چکه بعدی.. قطره های لعنتی. دو روز است سرما خورده ام و سرماخوردگی الحق که مادر نانجیب و خطاکار تمام بیماری هاست. مرضی...
-
...
یکشنبه 16 مهر 1396 19:53
نوشتن یادم رفته.. لعنت به کسی که مرا از نوشتن انداخت..
-
نقطه سر خط
پنجشنبه 18 خرداد 1396 19:55
امروز هوا خیلی گرم بود. آنقدر گرم که به هیج عنوان نمی شد حتی فکرش را هم کرد که ناسلامتی هنوز بهار است و تابستان علیه اللعنه هنوز از گرد راه هم نرسیده..! صبح از خواب که بیدار شدم اولین کاری که کردم سرکشیدن بطری نصفه آبی بود که از دیشب کنار تختم مانده بود. بعد هم پا شدم و تلو تلو خوران خودم را رساندم به نقطه آغاز زندگی...
-
جمعه
شنبه 19 فروردین 1396 18:31
جمعه کارگر افغانی سیه چرده ای بود که توی آپارتمان روبروی خانه مان کارگری می کرد. نترس بود و بارها دیده بودمش که رفته آن بالای بالا، نوک داربست آهنی آپارتمان نیمه کاره و دارد کار می کند، اعتراف می کنم که حتی فکرش هم برایم ناممکن بود که بخاطر 50 هزار تومان پول ( و حتی چند برابرش) بتوانم بروم جایی بین زمین و آسمان بدون...
-
...
چهارشنبه 4 اسفند 1395 01:16
یک روزى یک جایی وسط شلوغى این شهر بی هوا چیزى شبیه بوى یک عطر، یک رنگ خاص، تو را یاد من می اندازد بیچاره تو
-
Shut Down
جمعه 24 دی 1395 14:34
گوشی ام زنگ خورد. جواب دادم. پشت خط کسی داشت گریه می کرد، شاید هم می خندید، گاهی مرز بین خنده و گریه ناپیداست. توی مغازه بودم. دو تا لپ تاپ جلویم در حال نصب ویندوز بود، سیستم عامل های بی مصرفِ پرطمطراق؛ صدای پشت خط هق هق می کرد.. پرسیدم چه شده؟ چیزی گفت که نامفهوم بود.. دوباره پرسیدم چی شده؟؟ گفت "فاطمه مرده..!...
-
سکانسی از شب
شنبه 4 دی 1395 07:31
شب ها تا صبح بیدارم. شبیه بوف ها که بر ویرانه ها می نشینند. امشب نمی دانم چه شد که قبل از ساعت دوازده خوابم گرفت؛شاید این تاثیر یک بسته قرص خوابی بود که گذاشته بودم بغل تختم تا بخورم و بخوابم.. وقتی که آشفته بیدار شدم خیال کردم صبح شده. لحظه ای خوشحال شدم از اینکه بالاخره یک شب را شبیه آدمیان صبح کرده ام. گرمم بود....
-
Forgive me... dad
پنجشنبه 25 آذر 1395 03:37
پدرم مرد ساده ای است. از آن مردها که شاید توی قصه ها بشود شبیهش پیدا کرد. در 34 سالگی با زنی که سیزده سال با او اختلاف سنی داشت ازدواج کرد، ازدواجی که از نظر من کلا نادرست بود. مادرم با او هیچ وجه مشترکی نداشته و ندارد یا اگر هم دارد به اندازه همان توافقشان هست سر یک سری مسائل پیش پا افتاده و روزمره مثل خوردن چای نبات...
-
SCOTTLAND
پنجشنبه 25 آذر 1395 01:10
امشب ساعت 11 شبکه مستند یک مستند در مورد هایلندز اسکاتلند پخش کرد؛ عاشق برنامه های مستند هستم. سر ساعت نشستم و نگاه کردم. مستند یک طبیعت بکر و منحصر بفرد رو نشون داد با جنگل های حفاظت شده سرسبز و حیوانات و پرندگان زیبا و کمیاب. کیفیت HD تصاویر و منظره ها که هر کدومش شبیه یک کارت پستال بود آدم رو سر جاش میخکوب می کرد....
-
به قصد لذت
شنبه 20 آذر 1395 20:55
وقتی که در کتاب فارسی دبستان، درسمان رسید به آن درسی که عکس نوستالژیک یک خانواده را نشان می داد که در فضایی سورئال و بی زمان، با چهره هایی که لبخندی بی رمق روی لبشان بود و با نگاهی مبهوت دور یک دیگ آبگوشت نشسته بودند وبه آن می نگریستند، قرار بود برای اولین بار ما را با مفهومی به نام "لذت" آشنا کنند. هیچ چیز...
-
Shift+Delete
جمعه 19 آذر 1395 01:52
این روزها دست به اقدامی جدید زده ام. برای اولین بار در زندگیم آدمها را به طور جدی دسته بندی می کنم و آنهایی را که واقعا می پسندم کنار خودم نگه می دارم. بقیه را شیفت دیلیت می کنم. شاخ و برگ اضافی دارد به تنه ام سنگینی می کند. باید برای روزهای سخت آماده شوم..
-
کتابفروشی
دوشنبه 19 مهر 1395 03:47
امشب وقتی از جلوی یک کتابفروشی رد می شدم، بدون هیچ قصدی ایستادم، خیابان شلوغ بود. ماشین ها و موتورها می غریدند.. برای چه توی این شلوغی بیرون آمده بودم؟ از دور و نزدیک صدای بلندگوها به گوش می رسید و من توی این شلوغی جلوی ویترین یک کتابفروشی ایستاده بودم. به کتابهای توی ویترین نگاه کردم. عکس چندقطره خون روی جلد یک کتاب...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 30 شهریور 1395 01:41
تو را دل دادم، اى دلبر، شبت خوش باد من رفتم تو دانى با دلِ غمخور، شبت خوش باد من رفتم اگر وصلت بگشت از من، روا دارم روا دارم گرفتم هجرت اندر بر، شبت خوش باد من رفتم مجدالدین سنائى
-
پایان
شنبه 13 شهریور 1395 13:00
اون منم / میلاد بابایی
-
طهران
جمعه 5 شهریور 1395 16:51
همیشه توی رویاهام همچین روزی رو می دیدم. خیلی واضح و شفاف.. سلام تهران.. تو وفادار باش.. تو یکی دیگردر چشم من سقوط نکن... شبیه تمام آنچه که داشته ام نباش... خواهش میکنم.
-
انسانم آرزوست
چهارشنبه 30 تیر 1395 15:11
امروز وقتی داشتم به پسرخاله ام که تازه امسال قراره انتخاب رشته کنه مشاوره تحصیلی(!) می دادم یاد روزهایی افتادم که خودم میخواستم انتخاب رشته کنم.البته "انتخاب" که چه عرض کنم..؟ طبق مشاوره تحصیلی دست و پا شکسته ای که از طرف مدرسه به ما داده بودند اولویت های من برای این به اصطلاح انتخاب رشته بدین ترتیب بود:...
-
حرف
پنجشنبه 17 تیر 1395 01:42
" تماما مخصوص" را دارم میخوانم. بعد از مدتها با کتاب آشتی کرده ام. انگار گمشده ام را پیدا کرده ام.. یک جایی وسط های خواندن، آنقدر حس ام پررنگ شد که کتاب رادر حالیکه انگشتم لای آن بود بستم و گذاشتم روی سینه ام، بعد ذهنم را رها کردم تا برای خودش تصویر سازی کند، جولان بدهد توی دنیای رنگی رویا.. چقدر لذت بخش و...
-
صفر پنج
پنجشنبه 3 تیر 1395 17:42
من سربازی نرفتم. به خاطر ضعیفی چشم هایم به من معافیت پزشکی دادند. یادم می آید آن اوایل که کارت معافیت پزشکی ام را تازه گرفته بودم آشناها و رفیق ها می گفتند پسر خوش به حالت معاف شدی.. دو سال جلو افتادی.. باری به خیال خودم شانس با من یار بود که معاف شده بودم از دو سال خدمت سربازی.. بماند که بعدها فهمیدم این ظاهر قضیه...
-
کوری
سهشنبه 25 خرداد 1395 00:47
امروز بالاخره موفق شدم بعد از ماه ها تلاش مذبوحانه، وقت اندکی میان کارهایم باز کنم و بروم برای تعیین نمره چشم هایم. وارد کلینیک چشم پزشکی که شدم اما امیدم ناگهان تبدیل شد به یاسی سرد.. صندلی ها پر بود از بیماران توی نوبت ویزیت، منشی دکتر گفت تا ساعت هشت و نیم نوبت دکتر رزرو شده.. بی هیچ صحبتی بیرون آمدم و زیر آفتاب...
-
پایان یک نوستالوژی
دوشنبه 24 خرداد 1395 02:21
شرکت یاهو رسما اعلام کرده تا 15 مرداد ماه برنامه یاهو مسنجر رو منسوخ میکند. برنامه ای که یک زمانی تنها پل ارتباطی ما بود با آدمهای دنیای مجازی، دارد به گور سپرده می شود. هر چند که بودنش هم دیگر بیفایده است وقتی که غول های بی شاخ و دمی مثل تلگرام و واتس اپ و شبکه های اجتماعی پرزرق و برق دارند زمین را به تصرف خودشان در...
-
حبیب
یکشنبه 23 خرداد 1395 00:31
وقتی که خواننده ای می رود، وقتی که خواننده ای برای همیشه می رود، ترانه هایش به طرز غریبی رفتنش را می فهمند، عکس هایش به طرز غریبی دیگر فرق می کنند با قبل از رفتنش، حتی اسمش هم دیگر مثل قبل نمی ماند، آهنگ صدای اسمش انگار جور دیگری می شود. شاید عجیب به نظر برسد ولی به شکلی کاملا محسوس می توان این موضوع را فهمید، کافی...
-
My Face
سهشنبه 18 خرداد 1395 17:03
امروز اولین روز ماه رمضان بود. من که عذر شرعی و پزشکی دارم و معافم از روزه داری. امسال رمضان، دومین رمضانی است که مغازه را دارم. رمضان پارسال کلی دلهره داشتم که چه باید بکنم. بوفه را باز کنم یا نه؟ زشت نیست توی این ماه مبارک خوراکی بفروشم؟ آخه سوپرمارکت نبودم که مثلا چیزهای غیر خوراکی هم داشته باشم و مشتری بیاید مثلا...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 17 خرداد 1395 01:01
زندگی برایم نمانده.. صبح ها بدون خوردن صبحانه به محل کارم می روم تا صبحانه بفروشم به دیگران! شده ام مصداق همان مرد کوزه گر نگون بخت که از کوزه شکسته آب می نوشید. خلاصه شده ام توی دو متر جا. پشت یک میز ویترینی شیشه ای که حد فاصل دنیای سرد و تاریک من است با دنیای گرم و روشن دیگران. بوی روغن سوخته ی فر ساندویچی تمام تنم...
-
جنگ سرد
یکشنبه 16 خرداد 1395 00:42
جیرجیرک ها به شهر حمله کرده اند... جیرجیرک های سیاه و درشت ناگهان شهر را اشغال کرده اند. هیچ کس نفهمیده در کدامین شب، طی کدام لشکرکشی و از چه مسیری وارد شهر شده اند. همین دیروز پنج تایشان را کشتم. شب که از سر کار آمدم پشت در ورودی هال یکی شان به پیشوازم آمد، اول فکر کردم سوسک است، ثابت مانده بود، وقتی آرام دمپایی را...
-
معصومه
دوشنبه 3 خرداد 1395 01:31
اولین بار که دیدمش یک روز صبح بود که مثل بقیه صبح ها توی مغازه، توی پاساژی که مرموز بودنش دیگر برایم عادی شده داشتم نان و پنیر می دادم به بچه ها. از پشت شیشه و از لابلای استند چیپس و پفک ها دیدم که زنی با چادر سیاه عربی ایستاده است. به خیال این که مشتری است و قصد برداشتن یکی از پفک ها را دارد توجه زیادی بهش نکردم. حتی...
-
پاساژ 1
شنبه 1 خرداد 1395 02:24
من معمولا اولین نفری هستم که هر روز صبح وارد پاساژ می شوم. هر روز صبح قبل از ساعت شروع به کار پاساژ مرد نگهبان مرا که می بیند بدون یک کلمه حرف کرکره فلزی را تا نصفه بالا می برد و من در حالیکه معمولا هر دو دستم پر است کمرم را خم می کنم و وارد پاساژ قدیمی و نیمه تاریکی می شوم که شاید هم سن خودم عمر دارد و به طرز مشکوکی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 4 فروردین 1395 15:28
بس که بد می گذرد زندگی اهل جهان مردم از عمر چو سالی گذرد عید کنند صایب تبریزی