دارکوب

جنگل در آتش است و دارکوب دیوانه وار می کوبد به دار؛ دلم به حال مرغان عشق می سوزد که بی خبر از زمان، به هم دانه تعارف می کنند...

دارکوب

جنگل در آتش است و دارکوب دیوانه وار می کوبد به دار؛ دلم به حال مرغان عشق می سوزد که بی خبر از زمان، به هم دانه تعارف می کنند...

کتابفروشی

امشب وقتی از جلوی یک کتابفروشی رد می شدم، بدون هیچ قصدی ایستادم، خیابان  شلوغ بود. ماشین ها و موتورها می غریدند.. برای چه توی این شلوغی بیرون آمده بودم؟  از دور و نزدیک صدای بلندگوها  به گوش می رسید و من  توی این شلوغی جلوی ویترین یک کتابفروشی ایستاده بودم. به کتابهای توی ویترین نگاه کردم. عکس چندقطره خون روی جلد یک  کتاب بود. بدون هیچ قصدی در مغازه را باز کردم و  رفتم تو. زیر نور بیش از حد سفیدِ لامپ های ال ای دی، مردی جوان و خوش قیافه  پشت میز نسبتا کوچکی نشسته بود و با یک مشتری خانم صحبت می کرد.جلویش پر از کتاب بود. نگاهم که کرد فهمیدم احتمالا باید چیزی بخواهم و همینطور به او نگاه نکنم. پرسیدم کتابهای کامپیوتر کجاست؟ قفسه ای را نشانم داد. چهره اش شبیه کسی بود که شاید قبلا میشناختم. کتابهای کامپیوتر که هیچوقت تمامی نداشته اند.سالهاست  سرد و بی روح و بزک کرده کنار هم می چینندشان. علم ناتمام..  برگشتم و به مرد جوان خوش قیافه نگاهی انداختم. گونه هایش زیر نور لامپ ها رنگ پریده به نظر می رسید. قبلا دیده بودم ش؟ 

آمدم که از مغازه بیرون بیایم. جلوی مرد خوش قیافه که رسیدم ناخودآگاه ایستادم. سرش را بالا آورد. گفتم کتابهای ادبیات.. گفت زیر زمین،  یک گوشه را نشان داد.. ازراهروی تنگ  وسط دو ردیف کتاب گذشتم و رسیدم  ته مغازه، چند پله کم عرض دیدم که پایین می رفت. از پله ها که پایین می رفتم بوی کتابها و کاغذها انگار سنگین تر شد و نفسم را تنگ کرد. توی دیوار کنار راه پله هم کتاب چیده بوند. پایین که رسیدم محیط به طرز محسوسی ساکت  شده بود، هیچ صدایی نبود. کتابها توی قفسه های روبروی هم تا سقف چیده شده بودند.. یک لحظه از دیدن آنهمه کتاب جا خوردم. گوشه سمت راست پله یک میز کوچک بود. یک زن با مانتوی سیاه نشسته بود و با یک مشتری حرف میزد. لبهایش تکان میخورد ولی صدایی ازش در نمی آمد.. گوشهایم سنگین تر از آنی بودند که فکر می کردم. زن چهره روشن و پرانرژی داشت با گونه های برجسته و صورت گرد. نگاهش که به من افتاد لبخند زد. با سر سلام کردم. نزدیکتر رفتم و به کتابها نگاه کردم. حجم زیاد کتابها منگم کرده بود. زن انگار فهمید. نگاهم می کرد و لبخند می زد.  ازش پرسیدم کتابهای رمان و داستان کوتاه کجاست؟ وقتی قفسه ها را نشانم داد فهمیدم سوال ناشیانه ای پرسیده ام. همه کتابها رمان بود و داستان... چقدر داستان نوشته بودند آدمها. چقدر داستان توی سر آدمها بوده.. سنگینی نگاه زن را روی خودم حس کردم.فهمیده بود گیج شده ام. نزدیک آمد و گفت کتاب خاصی می خواهید؟ گفتم نویسنده ها را می شناسید اسم بگویم؟ گفت آره.. شاید هم نگفت و فقط سرش را تکان داد. چشمهایش می درخشید. گفتم از عباس معروفی چه دارید؟ راه افتاد و چند قدم جلوتر با دست چند کتاب را نشانم داد. نگاهشان کردم، همه را خوانده بودم بجز یکی. همانطور که اسم کتابها را می خواندم متوجه شدم دارد چیزی می گوید و من حواسم نیست. سر برگرداندم. زن هنوز ایستاد بود. چرا متوجه نشده بودم. گوشهایم از چیزی که فکر میکردم سنگین تر بود.گفت دیگه از کی؟ منظورش اسم نویسنده بود... چیزی به ذهنم نمی رسید. خجالت زده شده بودم که چرا چند بار صدایم زده و نشنیده ام..  نمی دانم چه گفتم.. زن برگشت به طرف میزش. کتابها را سریع نگاه کردم و بالا آمدم. از جلوی مرد خوش قیافه گذشتم. یادم آمد که قبلا هیچ کجا ندیده امش. در مغازه را باز کردم و بیرون آمدم. همه جا شلوغ بود. موتورها و ماشین ها می غریدند. صدای بلندگوها بلندتر شده بود..

نظرات 2 + ارسال نظر
لبخند ماه دوشنبه 19 مهر 1395 ساعت 14:16 http://Www.labkhandemah.blogsky.com

گویا عکس قطرات خون بوده

بله..

لبخند ماه دوشنبه 19 مهر 1395 ساعت 14:15 http://Www.labkhandemah.blogsky.com

یه بار دیگه وارد مغازه میشدید شاید یادتان می امد مرد خوش قیافه را کجا دیده اید!
تا اخر نوشته منتظر بودم بخوانم لکه های خون روی کتاب چه بودند! فکر کردم به خاطر کشف این معما وارد کتابفروشی شدین

در ضمن ویرایش متن یادتان رفته است!

تا بعد..
ویرایش شد.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.