امروز وقتی داشتم به پسرخاله ام که تازه امسال قراره انتخاب رشته کنه مشاوره تحصیلی(!) می دادم یاد روزهایی افتادم که خودم میخواستم انتخاب رشته کنم.البته "انتخاب" که چه عرض کنم..؟ طبق مشاوره تحصیلی دست و پا شکسته ای که از طرف مدرسه به ما داده بودند اولویت های من برای این به اصطلاح انتخاب رشته بدین ترتیب بود: انسانی- تجربی-ریاضی. اون وقت ها طبق یک قانون نانوشته رسم بر این بود که بچه زرنگ ها حتما باید میرفتن ریاضی فیزیک میخوندن بچه تنبل ها هم انسانی. اونا هم که این وسط نیمه باهوش نیمه نخاله بودن قاعدتا باید میرفتن رشته تجربی. این سه رشته شبیه سه تا راه ناشناخته پیش روی مایی بود که هنوز نمی دونستیم زندگی چیه و چه بازی های ناشناخته ای برامون داره... یادمه روز انتخاب رشته من همراه بابام رفتم دبیرستان تا رشته تجربی ثبت نام کنم.اونم بخاطر اینکه خودم رو نه اونقدر باهوش می دیدم که جزو ریاضی دان های روزگار باشم و نه اونقدر احمق که جزو انسان ها، ببخشید انسانی ها. قبل از ظهر بود و توی حیاط بزرگ مدرسه هیچ کسی نبود از همکلاسی های سال اول که ببینم اونا چه رشته ای رو انتخاب کردن، یعنی اینقدر امکانات حتی نبود در اختیار ما که از همدیگه باخبر باشیم ببینیم چه خاکی باید تو سر خودمون کنیم این جور وقتا، نه موبایلی نه تلگرام و واتساپی.. همینطور گتره ای زندگیِ هم نسل های من شکل گرفت. تحصیل، کار، ازدواج همه اش الله بختکی و شانسی..
القصه همینطور که داشتم چشم می چرخوندم ببینم کی رو میتونم پیدا کنم که حداقل ازش بپرسم چه رشته ای رفته و واسه چی رفته اینکه چشمم خورد به یکی از همکلاسی سیاه سوخته ام که قوز کرده نشسته بود روی نیمکت سیمانی و زل زده بود به نقظه ای نامعلوم.. این قوز کردن ها و زل زدن ها جزو خصوصیات اوت وقتهامون بودچون موبایلی نداشتیم که مثل بچه امروزیا سرمون توش باشه. لاجرم یه گوشه می نشستیم و میرفتیم توی عالم خیال. صداش کردم و رفتم پیشش. حال و احوال کردیم. زبونش می گرفت. پرسیدم چه رشته ای رفتی گفت ریاضی. بعد با همون زبون که می گرفت گفت بیشتر بچه ها رفتن ریاضی تو هم بجای تجربی بیا ریاضی...گفام سخته.. یادمه لبخند معنی داری زد و گفت نه سخت نیست! همین جمله از زبون یک همکلاسی سیه چرده و قوزکرده کافی بود که مسیر زندگی من عوض بشه و جلوی چشمهای متعجب پدرم رشته ریاضی ثبت نام کردم. اون پسر رو بعدها دیگه ندیدم.حتی نمیدونم سرنوشتش چی شد ولی الان که فکرش رو میکنم احساس میکنم اون روز اتفاقی روی اون نیمکت سیمانی قوز نکرده بود. اون کسی بود که باید من رو می دید و با حرفی که شاید خودش تاثیرش رو نمی دونست مسیر زندگی من رو به گند می کشید. گندی که الان مثل کرگدن ازش پشیمونم. پشیمونم که چرا انسانی نرفتم.. چرا انسان نشدم.
" تماما مخصوص" را دارم میخوانم. بعد از مدتها با کتاب آشتی کرده ام. انگار گمشده ام را پیدا کرده ام.. یک جایی وسط های خواندن، آنقدر حس ام پررنگ شد که کتاب رادر حالیکه انگشتم لای آن بود بستم و گذاشتم روی سینه ام، بعد ذهنم را رها کردم تا برای خودش تصویر سازی کند، جولان بدهد توی دنیای رنگی رویا.. چقدر لذت بخش و دلتنگ کننده بود..
من هرگز برای این دنیای واقعی و بی رحم ساخته نشده ام. دنیای من یک جایی لای همان رویاهاست..
من سربازی نرفتم. به خاطر ضعیفی چشم هایم به من معافیت پزشکی دادند. یادم می آید آن اوایل که کارت معافیت پزشکی ام را تازه گرفته بودم آشناها و رفیق ها می گفتند پسر خوش به حالت معاف شدی.. دو سال جلو افتادی.. باری به خیال خودم شانس با من یار بود که معاف شده بودم از دو سال خدمت سربازی.. بماند که بعدها فهمیدم این ظاهر قضیه است و به به و چه چه کردن هایم بیخود بوده. وقتی که آزمونهای استخدامی دولتی و غیر دولتی را یکی پس از دیگری به خاطر عدم قبول کارت معافیت پزشکی از دست دادم، وقتی که همان آشناها و رفیق ها که حسرت معافیت مرا می خوردند خدمت سربازی شان را به هر مشقتی که بود تمام کردند و برگشتند و یکی یکی خبرشان را می شنیدم که فلان اداره و فلان سازمان استخدام شده اند در حالیکه من بیکار بودم و سن کارم داشت از دست می رفت، همان موقع فهمیدم که چه به سرم آمده.. این تازه تیتر درشت مصیبتی بود که گرفتارش شده بودم. هیچ درجه نظامی را نمی شناختم. هنوز هم که هنوز است فرق درجه یک سرهنگ را با سرگرد یا ستوان نمی دانم. همه درجه ها را شکل هم میبینم. ستاره و قبه برایم معنی ندارد. فرق بین گردان و گروهای و تیپ و لشکر را که دیگر هیچ نمی دانم. هر وقت توی جمعی هستم و حرف خاطرات سربازی می شود و هر کسی خاطره ای تلخ یا شیرین برای گفتن دارد من همان مرد بی خاطره ای هستم که فقط لبخند می زند. هیچ تصوری ندارم از خدمت و پادگان و آشخوری و پست دادن و پوتین و و کلاه و لباس. هنوز هم وقتی توی اتوبوس و مترو و خیابان سربازی می بینم که گوشه ای ایستاده یا نشسته، سرتا پایش را ورانداز می کنم، دنبال یک چیزی می گردم که نمی دانم چیست،..
از دیروز خبر سقوط اتوبوس حامل سربازهایی که تازه دوره آموزشی شان را در پادگان صفرپنج کرمان تمام کرده بودند و متعاقب آن مرگ نوزده سرباز توی خبرها و شبکه های اجتماعی به چشم می خورد. نوزده سرباز از پادگان صفر پنج کرمان.. صفر پنج.. این کد چقدر برایم عجیب است. یک حس خاصی دارم وقت تکرار کردنش. چقدر حرف و حدیث ها راجع به پادگان صفر پنج کرمان شنیده ام..جایی که معروف بود به سخت بودن و وحشتناک بودن... جایی که شایعه کرده بودند روی دیوارش عکس یک خروس نقاشی کرده اند که تخم گذاشته، یعنی که کاری می کنند به سرباز که حتی اگر خروس هم باشد مجبور بشود تخم بگذارد! چقدر حرف ها و حدیث ها بود بین هم سن و سال هایم.. حالا باز اسم صفر پنج سر زبان ها افتاده. نه به خاطر عکس خروس روی دیوارش و نه به خاطر تصویر ذهنی وحشتناکی که ازش وجود دارد بلکه به خاطر نوزده سرباز که آنجا بوده اند و توانسته اند از کابوسش عبور کنند. نوزده سرباز که دیگر نیستند.