تو را دل دادم، اى دلبر، شبت خوش باد من رفتم
تو دانى با دلِ غمخور، شبت خوش باد من رفتم
اگر وصلت بگشت از من، روا دارم روا دارم
گرفتم هجرت اندر بر، شبت خوش باد من رفتم
مجدالدین سنائى
همیشه توی رویاهام همچین روزی رو می دیدم. خیلی واضح و شفاف..
سلام تهران.. تو وفادار باش.. تو یکی دیگردر چشم من سقوط نکن... شبیه تمام آنچه که داشته ام نباش...
خواهش میکنم.
امروز وقتی داشتم به پسرخاله ام که تازه امسال قراره انتخاب رشته کنه مشاوره تحصیلی(!) می دادم یاد روزهایی افتادم که خودم میخواستم انتخاب رشته کنم.البته "انتخاب" که چه عرض کنم..؟ طبق مشاوره تحصیلی دست و پا شکسته ای که از طرف مدرسه به ما داده بودند اولویت های من برای این به اصطلاح انتخاب رشته بدین ترتیب بود: انسانی- تجربی-ریاضی. اون وقت ها طبق یک قانون نانوشته رسم بر این بود که بچه زرنگ ها حتما باید میرفتن ریاضی فیزیک میخوندن بچه تنبل ها هم انسانی. اونا هم که این وسط نیمه باهوش نیمه نخاله بودن قاعدتا باید میرفتن رشته تجربی. این سه رشته شبیه سه تا راه ناشناخته پیش روی مایی بود که هنوز نمی دونستیم زندگی چیه و چه بازی های ناشناخته ای برامون داره... یادمه روز انتخاب رشته من همراه بابام رفتم دبیرستان تا رشته تجربی ثبت نام کنم.اونم بخاطر اینکه خودم رو نه اونقدر باهوش می دیدم که جزو ریاضی دان های روزگار باشم و نه اونقدر احمق که جزو انسان ها، ببخشید انسانی ها. قبل از ظهر بود و توی حیاط بزرگ مدرسه هیچ کسی نبود از همکلاسی های سال اول که ببینم اونا چه رشته ای رو انتخاب کردن، یعنی اینقدر امکانات حتی نبود در اختیار ما که از همدیگه باخبر باشیم ببینیم چه خاکی باید تو سر خودمون کنیم این جور وقتا، نه موبایلی نه تلگرام و واتساپی.. همینطور گتره ای زندگیِ هم نسل های من شکل گرفت. تحصیل، کار، ازدواج همه اش الله بختکی و شانسی..
القصه همینطور که داشتم چشم می چرخوندم ببینم کی رو میتونم پیدا کنم که حداقل ازش بپرسم چه رشته ای رفته و واسه چی رفته اینکه چشمم خورد به یکی از همکلاسی سیاه سوخته ام که قوز کرده نشسته بود روی نیمکت سیمانی و زل زده بود به نقظه ای نامعلوم.. این قوز کردن ها و زل زدن ها جزو خصوصیات اوت وقتهامون بودچون موبایلی نداشتیم که مثل بچه امروزیا سرمون توش باشه. لاجرم یه گوشه می نشستیم و میرفتیم توی عالم خیال. صداش کردم و رفتم پیشش. حال و احوال کردیم. زبونش می گرفت. پرسیدم چه رشته ای رفتی گفت ریاضی. بعد با همون زبون که می گرفت گفت بیشتر بچه ها رفتن ریاضی تو هم بجای تجربی بیا ریاضی...گفام سخته.. یادمه لبخند معنی داری زد و گفت نه سخت نیست! همین جمله از زبون یک همکلاسی سیه چرده و قوزکرده کافی بود که مسیر زندگی من عوض بشه و جلوی چشمهای متعجب پدرم رشته ریاضی ثبت نام کردم. اون پسر رو بعدها دیگه ندیدم.حتی نمیدونم سرنوشتش چی شد ولی الان که فکرش رو میکنم احساس میکنم اون روز اتفاقی روی اون نیمکت سیمانی قوز نکرده بود. اون کسی بود که باید من رو می دید و با حرفی که شاید خودش تاثیرش رو نمی دونست مسیر زندگی من رو به گند می کشید. گندی که الان مثل کرگدن ازش پشیمونم. پشیمونم که چرا انسانی نرفتم.. چرا انسان نشدم.
" تماما مخصوص" را دارم میخوانم. بعد از مدتها با کتاب آشتی کرده ام. انگار گمشده ام را پیدا کرده ام.. یک جایی وسط های خواندن، آنقدر حس ام پررنگ شد که کتاب رادر حالیکه انگشتم لای آن بود بستم و گذاشتم روی سینه ام، بعد ذهنم را رها کردم تا برای خودش تصویر سازی کند، جولان بدهد توی دنیای رنگی رویا.. چقدر لذت بخش و دلتنگ کننده بود..
من هرگز برای این دنیای واقعی و بی رحم ساخته نشده ام. دنیای من یک جایی لای همان رویاهاست..