دارکوب

جنگل در آتش است و دارکوب دیوانه وار می کوبد به دار؛ دلم به حال مرغان عشق می سوزد که بی خبر از زمان، به هم دانه تعارف می کنند...

دارکوب

جنگل در آتش است و دارکوب دیوانه وار می کوبد به دار؛ دلم به حال مرغان عشق می سوزد که بی خبر از زمان، به هم دانه تعارف می کنند...

1395

سال 94 تمام شد. سالی که اگر بارز ترین مشخصه اش را بخواهم بگویم برای من سال بازگشت به زندگی و کار محسوب می شد. بعد یک دوره بیماری سخت و گذراندن دوره نقاهت طولانی و طاقت فرسا بالاخره توانستم برگردم به زندگی و فعالیت روزمره ام. ابتدای سال 94 بود که  به توصیه دکترم که یک زن روشنفکر تبریزی الاصل بود  برای فرار از بیکاری و افکار درهم و برهم ناشی از آن دل را به دریا زدم و مغازه ای کوچک جفت و جور کردم و با اندک سرمایه ای که پس از آنهمه هزینه های گزاف ته حسابم مانده بود شروع کردم به کسب و کاری کوچک در مکانی نه چندان مناسب. لطف خداوند یاورم شد و با هزاران مشکل بزرگ و کوچک جنگیدم و هر طور بود کار را ادامه دادم. بدنم طاقت کار سنگین نداشت و اوایل حتی برای بالا رفتن از پله های پاساژ نفسم به شماره می افتاد.. بارها فکر تعطیلی کار به سرم زد ولی خانواده و دوستان و بچه های پاساژ که به من خو کرده بودند نگذاشتند همه چیز را رها کنم و بروم.. به هر حال این اولین بار است که من سر یک کار ثابت برای یک سال مانده ام!! خدا کند در سال جدید بتوانم کارم را توسعه بدهم و مهم تر از آن سر و سامانی بدهم به این زندگی درهم و برهم و این دل وامانده.. 

خدایا کمکم کن..

+ دل بعضی ها راشکسته ام از سر غرور و نادانی ولی آنقدر دریا دل بوده اند که چشم فرو بسته اند بر خطاهایم.. ماندنشان برایم قوت قلب است. خداوند به سلامتشان بدارد.


سمنو

امروز از ظهر هوا ابری بود. ابری و گرفته و دم کرده. بهار اینجا از اواسط اسفند می رسد و دو سه هفته بعد جایش را می دهد به فروردین گرم..  مادرم از صبح به صرافت درست کردن سمنو افتاده است. مرا که قبل از ظهر  فرستاد پی خریدن آرد از نانوایی محل.. تا آنجا که ذهنم یاری می کند این اولین باری ست که قرار است توی این خانه سمنو طبخ بشود. آن هم چه سمنویی.. من از فالگوش ایستادن و خاله زنکی بودن بدم می آید ولی اینها یعنی مادر و خواهر بزرگم انگار یک نقشه هایی توی سرشان دارند.. یکی نیست بهشان بگوید من اگر نخواهم زن بگیرم کی را باید ملاقات کنم که شما بساط سمنوی فرمالیته راه نیندازید که دختر همسایه مورد نظرتان را بکشانید بیایداینجا سمنو را هم بزند و من از پشت پنجره یک نظر او را ببینم!! 

چند دقیقه پیش هم مادر گفت بیا وضو بگیر و سمنو را هم بزن توی دلت دعا کن که حاجت روا بشوی.. از شما چه پنهان وسط دعاهایم دعا کردم دختر همسایه امروز خانه نباشد..

...

مرا خسته کردی و خود خسته رفتی

سفرکرده با خانه ی من چه کردی 

جهان من از گریه ست، خیس باران 

تو با سقف کاشانه ی من چه کردی؟

گاهی زود می رسم
مثل وقتی که به دنیا آمدم
گاهی اما خیلی دیر
مثل حالا که عاشق تو شدم در این سن و سال
من همیشه برای شادی ها دیر می رسم
وهمیشه برای بیچارگی ها زود!
و آن وقت یا همه چیز به پایان رسیده است
و یا هیچ چیزی هنوز شروع نشده است.....
من در گامی از زندگی هستم
که بسیار زود است برای مردن
و بسیار دیر است برای عاشق شدن
من باز هم دیر کرده ام
مرا ببخش محبوب من
من بر لبه ی عشق هستم
اما مرگ به من نزدیک تر است.

...


قرار بود 

مرگ ما را از هم بگیرد 

و مرگ حتمن مردی ست چهارشانه

با وضع مالی،

کمی بهتر از من 


که تو دوستش داری

 دستت را گرفته است

و با تو قدم می زند...